برای بسیاری ازافغان ها ، سال اول حکومت طالبان با عدم اطمینان و اضطراب از تغییر ناگهانی سرنوشت شان همراه بود. تقریباً هر بخشی از زندگی روزمره – از بانکداری، خرید و سفر تا محافل عروسی در سراسر کشور متأثر شده است. ما تلاش کردیم از طیف وسیعی از افراد دریابیم که کدام بخشی از زندگی ایشان، و با چه تغییراتی مواجه شده و با این شرایط دگرگون شده، چسان سازگاری می کنند. در این نخستین بخش سلسله مقالات جدید، راما میرزاده، نویسنده مهمان شبکه تحلیلگران افغانستان حکایت می کند که به عنوان یک دختر جوان، چگونه توانست بر ترس خود و نگرانیهای خانواده غلبه کند و راه برای ثبت نام در یک کورس زبان انگلیسی را هموار سازد.
زنان در یک صنفی درسی در مکتب نورانیه در شهر شرنه ولایت پکتیکا. عکس: هکتور ریتامال/ خبرگزاری فرانسه، 25 عقرب 1400.
من یک دختر ۲۳ ساله افغان هستم با آرزو ها و رؤیا های بزرگ برای شخص خود و کشورم. در سال ۱۴۰۰ از پاکستان جاییکه دوره لیسانس را در آن به پایان رسانده بودم، به افغانستان برگشتم. من با سند لیسانس در رشته روابط بین الملل و آرزوی دیرینه برای راه یابی به دانشگاه آکسفورد برتانیا رهسپار میهن شدم.
حد اقل، این چیزی بود که برای خود اندیشیده بودم.
چند ماه بعد حکومت جمهوریت سقوط کرد و طالبان در ۲۳ اسد وارد کابل شدند و این سر آغاز یک دوران جدید بود. یک شبه، کشور به مکانی مبدل شد که دستیابی به آرزوها، برای زنان دشوارتر از پیش می نمود. در ماههای اول، من تقریبا همیشه در خانه میماندم و می اندیشیدم که افغانستان جدید چگونه خواهد بود و این تغییر ناگهانی چه معنایی برای آینده ما خواهد داشت.
زندگی در یک روال بی سروصداتر ادامه یافت – کار کردن از خانه، مطالعه و کمک به مادرم در امور منزل. من حتی به آموختن زبان چینی به شکل آنلاین آغاز کردم. تنها ماهی یک بار آنهم با همراهی مادر، از منزل خارج می شدم تا معاشم را تسلیم شوم. اما میدانستیم که این چیزی نیست که دیر دوام کند. من ناگزیر بودم که با کنار گذاشتن ملاحظات و نگرانی هایم به نقض عملی چهار دیواری خانه اقدام کنم. من نیاز داشتم تا تماس با جهان بیرونی را دوباره برقرار، روابط اجتماعی را تجدید، مهارت های شخصی را تقویت و برنامه های دستیابی به سند ماستری ام را احیا کنم.
در ماه آپریل من حجاب سیاه خریدم و خانوداه ام را در جریان گذاشتم که میخواهم در یکی از پوهنتون های کابل کورس زبان انگلیسی بگیرم. والدین مهربان من خیلی نگران بودند. زیاد با من بحث کردند تا تصمیم ام را در مورد رفتن به کورس تغییر دهند. در افغانستان، جایی که تصمیم گیری اغلب یک امر کل خانواده است، حتی بستگان ما برای منصرف کردن من وارد میدان شدند.
آنها میگفتند که شرایط برای رفتن یک دختر جوان به شهر و مهمتر از آن، به کورس انگلیسی خوب نیست. والدینم از من پرسیدند که آیا نمیتوانم کورس آنلاین یا نزدیک تر به خانه پیدا کنم. همهمه «نه» گویان در درون خانواده بسیار بلند بود و من هم باید مصرانه بر عزم خود پا فشاری می کردم. من حتا یک دروغ کوچک نیز گفتم که رییس اداره از من خواسته تا مهارت نوشتن را در زبان انگلیسی بالا ببرم. سرانجام، پس از هفتهها مذاکره که گاهی تا نا وقتهای شب ادامه داشت، تسلیم شدند. سپس بحث در مورد اقدامات ایمنی آغاز شد.
آنها به من هشدار دادند که با افرادی که نمیشناسم صحبت نکنم، به مردم نگویم کجا کار میکنم، و درباره مسائل سیاسی صحبت نکنم. حتی یک راننده گرفتند تا مرا به دانشگاه برساند و برگرداند. وقتی برای ثبت نام از خانه بیرون می رفتم، پدرم گفت: «تو به نصیحت کسی گوش نمیدهی به همین دلیل است که دیگر هرگز در مورد این موضوع برایت چیزی نمی گویم.»
من آنقدر دلاور هم نیستم. روزی که برای ثبت نام رفتم خیلی مضطرب بودم. زمانیکه که موتر مسافت طولانی بین خانه و پوهنتون را طی می کرد، سخنان احتیاط آمیز مادر و پدر در ذهنم تکرار می شد، اما همه آنها به محض اینکه وارد پوهنتون شدم خود بخود ناپدید شدند. اضطرابم تبدیل به حس آرامش شد. من از استقبال و برخورد کارمندان با زنان و دخترانی که مانند من برای ثبت نام آمده بودند، انرژی گرفتم.
هیچ طالبی در پوهنتون وجود نداشت و نه کسی لباس پوشیدنم را مورد قضاوت قرار داد. من از کارمندان در مورد قوانین پوشش برای شاگردان دختر پرسیدم – آنها در این مورد خیلی جدی نبودند، در عوض تأکید می کردند که صنف ها بر اساس جنسیت جدا شده اند و محوطه های جداگانه برای شاگردان دختر و پسر در نظر گرفته شده است.
بعدها، اما خیلی دیرتر، به ما گفتند که هیئتی از وزارت تحصیلات عالی ده روز را در محوطه پوهنتون سپری خواهد کرد. آنها صنف ها را مشاهده، برنامه درسی را بررسی و اطمینان حاصل می کنند که صنف ها در واقع بر اساس جنسیت جدا شده اند. به ما از طرف اداره پوهنتون هشدار داده شد که قوانین حجاب را طبق آنچه حکومت جدید تعریف کرده است رعایت کنیم. آنها هنوز برای بررسی صنف های ما نیامده بودند.
با این حال، ما با یک مشکل جدید مواجه شدیم: تعداد شاگردان صنف ما کم بود. حداقل تعداد شاگردان مورد نیاز برای تشکیل صنف ده نفر بود، که پوره نشده بود. استادان می گفتند که پوهنتون مکلف است برای جلوگیری از ضرر مالی صنف دختران را لغو کند. استادان اما روایت متفاوتی از صنوف پسران داشتند و می گفتند که تعداد شاگردان در آنها زیاد است و درس ها بصورت عادی پیش می روند.
بعد چنان شد که تعداد درصنف ما کم کم افزایش یابد. یک روز یک شاگرد جدید، روز بعد دو نفر دیگر، تا اینکه به ۱۰ دختر مورد نیاز رسیدیم. هر بار که شاگرد جدیدی وارد صنف میشد، من و همصنفیهایم تشویق میکردیم و به آنها و یکدیگر تبریک میگفتیم و روحیه ما بالا می رفت چون میدیدیم که احتمال الغای صنف، کاهش مییابد.
برای اکثر افغان ها، یافتن پول اضافی برای پرداخت هزینه کورس در شرایط کنونی اقتصادی، اگر غیرممکن نباشد، دشوار هست. یازده هزار افغانی (حدود ۱۲۵ دالر آمریکایی) را که برای این کورس سه ماهه پرداخت کردم، معادل کرایه یک ماهه خانواده ای است که در همسایگی ما زندگی می کند. من از عهده این هزینه ها برآمده می توانم زیرا وظیفه دارم و در خانه با پدر و مادرم زندگی می کنم. در کشوری که اکثر خانواده ها برای پیدا کردن غذا روی سفره شان مشکل دارند. من کاملاً از امتیازی که دارم، آگاه هستم.
پدر و مادرم همیشه من و خواهران و برادرانم را تشویق کردهاند تا در درسها برتر از دیگران باشیم، پشتکار داشته باشیم و اهداف بالا برای خود تعیین کنیم. گاهی اوقات، فکر می کنم آنها بیشتر از خود ما به تحصیلات ما اهمیت می دهند. این روزها، مادرم بورسیه تحصیلی فوق لیسانس یا ماستری را در انترنت برایم جستجو می کند و هر آنچه را می یابد، حتی اگر برای افغان ها نباشد، برایم می فرستد. حمایت آنها به من انرژی می دهد تا رویاهای بزرگی داشته باشم و به آن پابند بمانم. پشت سر هر فرد موفقی پدر و مادری حمایتگر قرار دارند. این هم یک امتیاز است.
در طول زندگی من، کابل همیشه شهر حوادث غیرمنتظره مانند حمله های انتحاری، بمب های مقناطیسی، بمب های کنار جاده و آدم ربایی ها بوده است. همه چیز به سرعت به حالت عادی باز می گردد و مردم دوباره مشغول کارهای روزمره خود – کار، مکتب، خرید، ملاقات با خانواده – می شوند. اگر حادثه ای آنها و یا عزیزان شان را متضرر نکرده باشد، شکرگزارند، اما از غم همسایگان و هموطنانشان ناراحت میشوند. آنها برخی تغییرات احتیاطی را در فعالیت های روزمره خود وارد می کنند و امیدوارند که حمله وحشتناک بعدی رخ ندهد.
با این حال، «حمله بعدی» شاگردانی هم مانند مرا هدف گرفت – زنان و دخترانی که امتحان آزمایشی کانکور را در مرکز تحصیلات عالی کاج در دشت برچی – منطقه عمدتاً هزاره نشین در غرب کابل در ۸ میزان۱۴۰۱ سپری می کردند. حدود ۶۰ نفر، عمدتاً زنان و دختران، در این حمله کشته شدند. صبح روز بعد، در حالی که برای رفتن به پوهنتون آماده می شدم، نگرانی در چشمان والدینم را به واضح مشاهده میتوانستم، اما دیگر سوالی در مورد ادامه ندادن کورس وجود نداشت. در خانه ما این موضوع قبلاً مورد بحث و تصمیم گیری قرار گرفته بود. و اینکه پس از حمله، خطرات حتی بیشتر از پیش شده است. مردم در افغانستان و خارج از آن به خیابان ها ریختند تا علیه آنچه که نسل کشی هزاره ها می خواندند، اعتراض کنند. زنان و دخترانی که مانند من مصروف آموزش هستند، در تعیین آینده برای خود ما و دختران ما نقش دارند. رسالت ما اینست که کماکان ادامه دهیم.
صبح آن روز افراد کمتری در پوهنتون حضور یافتند. فقط نیمی از هم صنفی هایم حاضر شده بودند. بدون شک، همه از احتمال حمله مشابه در پوهنتون ما نگرانی داشتند. در روزهای بعد، شاگردان آهسته آهسته شروع به حضور در صنف کردند و در آخر هفته، تعداد تقریباً به حالت عادی برگشت.
هرچند در زمان تدریس دختران، هیچ شاگرد پسری در ساختمان وجود ندارد – به جز استادان و کارمندان پوهنتون که اکثراً مرد هستند – شاگردان دختر باید بلافاصله پس از پایان صنف های خود محوطه را ترک کنند. نگهبانان اصرار بر تخلیه سریع محل دارند، چون قرار است ۳۰ دقیقه بعد از ختم درس های ما، محصلین پسر وارد محوطه شوند. این زمان زیادی را برای ما باقی نمی گذارد تا با همصنفی های خود آشنا شویم یا صحبت های خارج صنفی داشته باشیم. اما، در حال حاضر، همین فضای مشترک در صنف درسی که بتوانیم با هم یکجا درس بخوانیم، کافی است.
بیاکتنې:
دا مقاله په وروستي ځل تازه شوې وه ۲۰ قوس / ليندۍ ۱۴۰۱